مدرسه ها تموم شده بود و منم دلتنگ دوستم(سعید)
بهش زنگیدم گفتم بیشعور دلم برات تنگ شده
گفت کلاس شطرنج دارم
یه روز دیگه گفتم گفت مسابقه شطرنج دارم
تا اینکه یه روز گفت خونم؛پاشو بیا
منم رفتم خونشون
تازه رسیده بودم و روی مبل نشسته بودیم
داشتیم حرف میزدیم ک مامانش شربت و شیرینی اورد
من ور داشتم؛اونم ور داشت
من شربتم رو خوردم اونم خورد
یه لیوان کامل شربت خورد
قطره آخر رو ک خورد یادش اومد روزه بوده
در دهنش رو گرفت پرید رفت دهنش رو آب کشید
حالا اومده از مامانش مدعیه ک چرا برا من شربت اوردی و نگفتی ک من روزه م
اون روز اینقدر خندیدم ک نگو
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات خودم ,
خاطرات خودم(2) ,
,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0